پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

شروع تعطیلات

سلام ستاره آسمون زندگی من عزیزکم با تاخیر اما 18 ماهگیت مبارک باشه الهی 120ساله بشی عزیز دلم برای واکسنت خیلی ناراحت بودم وکلی اضطراب داشتم،مادر جون می گفت بیا شما  پیش مابزن هم دلم می خواست کنار اونا باشم وهم دلم می خواست زودتر تموم بشه خلاصه واکسن تو زدیم همون لحظه کمی گریه کردی ومن هم از قبل بهت قطره دادم بعدش خیلی سر حال بودی واز یکی از دوستان نی نی سایتی شنیده بودم اگه بچه ها راه برن زودتر واکسن پخش میشه ودردش کمتره خلاصه کلی با هم خرید کردیم وتو پارک بازی کردی کلا خیلی اذیت نشدی فقط شبش خیلی تب داشتی ومن وبابایی کلی پاشویه کردیمت و وقتی می خواستی بشینی باید کمکت می کردیم من فدای تو بشم که پاهات درد می کرد...
17 اسفند 1390

روزهایی که نبودیم

سلام جوجه طلا مامان خیلی دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده بود اما خودت که میدونی تو این مدت مامانی چقدر درگیر بودم وچه اتفاقاتی افتاد عسلم هر روز داری ناز تر میشی خوشحالم که کم کم داری کلمات رو می گی ودل من وبابایی با گفتن مامان وبابا گفتنت آب میشه کلمه هایی که یاد گرفتی مثل آب،نی نی،دده،آره،بله و........ هر وقت واست عمو زنجیر باف می خونیم تو هم بلافاصله یله می گی بوس هوایی می فرستی وخیلی جالبه که دوس دای تو همه کارها کمک کنی ولی جالبه که ماشالله کتک زن ماهری شدی وصد البته لجباز،وقتی یه چیزی رو بهت نمیدم دیگه خونه رو رو سرت خراب می کنی الهی قربون اون دستای نازت بشم که خوب چنگ میندازی عزیز دلم سفر بیرجند مون خیلی خوب بود ...
1 اسفند 1390
1